جستجوی این وبلاگ

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۵

فرشتگان در کتاب مقدس






فرشتگان در کتاب مقدس
لطفا به قسمتی که راجع به فرشته هاست دقت کنید:
(اینکه بعضی وقتها خواسته ها دیر اجابت میشن شاید بخاطر عدم تمایل برخی فرشته های قدرتمند دیگر باشه. گرچه دلیل مخالفت یا مقاومتشون ممکنه اصلا روشن نباشه)

کتاب دانیال -  فصل ۱۰    (ترجمه شریف)

رویای دانیال در کنار رود دجله 

فصل 10 - آیات 1 تا 19 
۱ در سال سوم شاهنشاهی کوروش، شاهنشاه پارس، دانیال که بلطشصر هم نامیده می‌شد، رؤیای دیگری دید و تعبیر آن به او آشکار شد. این رؤیا درباره یک جنگ بزرگ بود که در آینده رخ می‌داد. 
۲ من، دانیال، وقتی این رؤیا را دیدم، سه هفته ماتم گرفتم. 
۳ در این مدّت نه غذای کافی خوردم و نه لب به گوشت و شراب زدم و نه موی خود را شانه کردم. 
۴ در روز بیست و چهارم ماه اول سال، در کنار رود بزرگ دجله ایستاده بودم. 
۵ وقتی به بالا نگاه کردم، ناگهان کسی را دیدم که لباس سفید کتانی پوشیده و کمربندی از طلای ناب به کمر بسته بود 
۶ بدن او مثل جواهر می‌درخشید، رویش برق می‌زد و چشمانش همچون شعله‌های آتش بودند و بازوها و پاهایش مانند برنز صیقلی شده و صدایش شبیه همهمه گروه بی شماری از مردم بود. 
۷ از آن عده‌ای که در آنجا ایستاده بودیم، تنها من آن رؤیا را دیدم. همراهان من آن قدر ترسیدند که پا به فرار گذاشتند و خود را پنهان کردند.  
۸ من تنها ماندم و به آن رؤیای عجیب می‌نگریستم. رنگم پریده بود و تاب و توان نداشتم.  
۹ وقتی آن مرد با من سخن گفت، رو به خاک افتادم و بیهوش شدم. 
۱۰ امّا دستی مرا لمس نمود و مرا که دستها و پاهایم می‌لرزیدند، از جا بلند کرد. 
۱۱ فرشته به من گفت: «ای دانیال، ای مرد بسیار عزیز خدا، برخیز و به آنچه که می‌خواهم به تو بگویم با دقّت گوش بده! زیرا برای همین امر پیش تو فرستاده شده‌ام.» آنگاه درحالی که هنوز می‌لرزیدم بر پا ایستادم. 
۱۲ سپس به من گفت: «ای دانیال، نترس! زیرا از همان روز اول که در حضور خدای خود روزه گرفتی و از او خواستی که به تو دانش و فهم بدهد، درخواست تو قبول شد و خدا همان روز مرا پیش تو فرستاد. 
۱۳ امّا فرشته‌ای که بر کشور پارس حکمرانی می‌کند، بیست و یک روز با من مقاومت نمود و مانع آمدن من شد. سرانجام میکائیل، که یکی از فرشتگان اعظم خداست، به کمک من آمد. 
۱۴ من توانستم به اینجا بیایم و به تو بگویم که در آینده برای قوم تو چه حادثه‌ای رخ می‌دهد، زیرا این رؤیا را که دیدی مربوط به آینده است.»
۱۵ در تمام این مدّت سرم را به زیر انداخته و گنگ بودم. 
۱۶ آنگاه آن فرشته که شبیه انسان بود، لبهایم را لمس کرد تا بتوانم حرف بزنم. من به او گفتم: «ای آقای من، این رؤیا آن قدر مرا ترسانده است که دیگر تاب و توان در من نمانده است. 
۱۷ پس چگونه می‌توانم با تو حرف بزنم؟ قوّت من تمام شده است و به سختی نفس می‌کشم.»
۱۸ او دوباره مرا لمس کرد و من قوّت یافتم.
۱۹ او گفت: «ای مرد بسیار عزیز خدا، نترس و نگران نباش!» وقتی این را گفت، قوّت یافتم و به او گفتم: «ای آقای من، حالا حرف بزن زیرا تو به من نیرو بخشیدی.»